پست قبلی رو که نوشتم در مورد موصطافا جان

رفتم به دوران کودکی و قصه های بابا و مامان بزرگ

قصه روباه دم بریده- قصه مرد تنبل- قصه شنگول و منگول به روایت ترکیش - اوزون ولی- همین موصطافا جان و .

من قصه موصطافاجان رو به لحاظ بار طنزی که داره خیلی دوست دارم

ولی واقعا طولانی هست و در این مُقال نمی گنجد:دی

بنابراین دومین قصه محبوبم رو اینجا می نویسم:

ی مرد تنبل بود که همش تو خونه بود و کلی قرض بالا آورده بودند

زنش هی بهش غر میزد که آخه مرد برو کار میکن مگو چیست کار. این چه وضعشه و .

مرد هم میگفت: کجا برم نه پول دارم نه زمین و باغ دارم نه کسی منو قبول میکنه براش کار کنم 

زن هم میگفت: از تو حرکت از خدا برکت. تو حرکت کنی خدا کمکت میکنه 

خلاصه ی روز زن قصه، جونش به لبش میرسه و مرد رو از خونه بیرون میکنه و در رو روش قفل میکنه

مرد هر چی در میزنه زنش میگه تا وقتی کار نکنی و پولی نیاری خبری از خونه نیست

خلاصه مرده یک ساعتی منتظر میشه و بعد خسته میشه میره تو مسجد محل و پشت منبر دراز میکشه و میخوابه

بعد مدتی با سر و صدای تلق تولوقی بیدار میشه و می بینه گدای شانگیرلی شونگورلی (من بچه بودم همین جوری شنیدم و از این کلمه خوشم میومد احتمالا فارسیش میشه پرطمطراق مثلا) با ی کشکول گنده رو کولش اومد داخل مسجد

گدا میشینه و وسایل کیسه رو خالی میکنه

بعد ی مقدار گِل از تو کیسه در میاره و شروع میکنه به ساختن آدمک

میگه: خوب این یزید هستش

یزید! تو خجالت نمی کشی با اون لشکر عظیم رفتی به جنگ امام؟ به جنگ اولاد پیغمبر؟ بزنم لهت کنم؟

و بعد میزنه و اون آدمک رو له میکنه

رو به بعدی میگه: خوب این امام حسینه

آخه قربونت بشم آقا تو که میدونستی با 72 نفر نمیشه لشکر به اون بزرگی رو شکست داد واسه چی وارد جنگ شدی؟ حالا من یزید رو کشتم ولی آخه تو هم بی تقصیر نیستی که پس شرمنده دیگه ولی باید تو رو هم کشت

و به این ترتیب امام حسین هم کشته میشه

گدا رو میکنه به آدمک بعدی و میگه: خوب اما تو خدا!

حالا من یزید رو کشتم امام حسین رو هم کشتم ولی خودمونیم مقصر اصلی تویی آخه. آخه تو که یزید رو آفریدی امام حسین رو چرا دیگه آفریدی یا برعکس امام حسین آفریدی دیگه ی آدم بدجنس مثل یزید برای چی خلق کردی

و دستش رو بلند میکنه کهههههه.

که در همین لحظه مرده از پشت منبر جست میزنه بیرون و میگه: واستا ببینم یزید رو کشتی چیزی نگفتم امام حسین رو کشتی چیزی نگفتم حالا دیگه کارت به جایی رسیده که میخوای خدا رو بکشی؟

گدا شوکه میشه و میترسه و پا به فرار میزاره

مرد هم همه وسایل و پولها و کیسه رو جمع میکنه و راهی خونه میشه

باز زنش در رو باز نمیکنه ولی مرده قسم و آیه که بابا پول آوردم

زنش بالاخره در رو باز میکنه و با دیدن کیسه و پول ها میگه: دیدی گفتم از تو حرکت از خدا برکت

مرد هم جواب میده: برو بابا دلت خوشه چه حرکتی چه برکتی؟ جونش رو نجات دادم الکی که نیس (تو ورژن ترکیش هست: قانینین آراسینا گیرمیشم: تقریبا معادل نزاشتم خونش ریخته بشه)

 

خوب حالا نوبت شماست

هر کس بیاد یک قصه از دوران کودکیش بنویسه سرمون گرم شه

من از هر کسی که اینجا رو میخونه دعوت میکنم به قصه نوشتن

کلوچ، پشمال، شارمین، هوپ، ارکیده، پریناز، گندم، هانیه، ماری و .

لطفا بنویسید و دعوت کنید بقیه هم بنویسند ی ذره بریم تو حال و هوای بچگیامون 

داستان زندگی

چالش داستان محبوب بچگیامون

کاش هنوز قدیما بود همه بچه ها میرفتن نزدیکترین مدرسه دولتی به خونه شون و تمام

رو ,تو ,میکنه ,هم ,مرد ,قصه ,امام حسین ,یزید رو ,میشه و ,میکنه و ,میگه خوب

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

میاندوآب خبر بتا 3 دانلود فایل ojdaanesh کانون حرکات اصلاحی و مشاوره تغذیه رسول حائز ایران پارس ویدیو wikiwiki-web آشپزباشی شنگول آباد